چه دریاچه ای بود نگاهت و من نمیدانستم تا کجاها همراه خنده ات در ان پارو خواهم زد ؟
صداهایش همچون ترانه های زیبا به گوش میرسد.قطره هایش مانند سیلی موج بر تخته سنگها می تازد .صداها...وقطره ها...باران است که می بارد.
باران نمی شوم که نگویی با چه منتی خود را بر شیشه می کوبد تا پنجره را بازکنم وهم نگاهی بیندازم! ابر می شوم که از نگرانی یک روز بارانی هر لحظه پنجره را بگشایی ومرا در آسمان نگاه کنی.
|